حقیقت ناگفته...
گفت:دل نبند اما نبود تا ببیند چشم هایم دلبستگی اش را فریاد می زند نمی دانست که پرنده دلم چندی است به هوایش پر می کشد تا قرین دیوار
قلبش می رود و با شنیدن کلامی و تلنگری به آشیانه خود باز می گردد .
گفت:باش و نباش اما نبود تا ببیند چشم هایم نابودیم را به بهای بودن و نبودن فریاد می زنند.
گفت:دلم تنگ است اما نمی دانست دلش آنقدر بزرگ هست که با گذشتن یک عابر و به جای ماندن ردپایش تنگ نشود.
گفت:تنهاییم را پرکن اما نمی دانست تنهایی دل انسان های بزرگ با پیمانه قلب های کوچک پر نمی شود.
گفت:اگر بروی می میرم اما نمی دانست که اگر بمانم روزی خودش نفس احساسم را با گرمای نفس احساس دیگری در قلب و روحش می میراند.
گفت و گفت و من شنیدم و شنیدم اما هیچ وقت نبود تا انعکاس گفته هایش و شنیده هایم را در بغض یخ زده قلبم و زلال اشک هایم ببیند .
او گفت و من شنیدم اماهیچکدام نمی دانستیم که فاصله ما برای بودن و ماندن فاصله ای بود به عمق وابستگیمان ، به عمق دلتنگیمان و به وسعت دوریمان.